سفارش تبلیغ
صبا ویژن


دلنوشته

سلام به همه ی اونایی که به وبلاگم سر میزنن
خیلی وقته آپ نشدم شاید بعد ازین هم آپ نشم
حالم زیاد خوش نیس برام دعا کنید
تا قبل ازین که همش درگیر دانشگاه بودیم  درس درس درس
حالا هم خیلی وقته حالم روبراه نیس 
 
 

چه شب ها دست به دعا بر می داشتیم

 

چه شب ها دست به دعا برمی داشتیم

بی آنکه امیدی داشته باشیم کسی صدایمان را بشنود

در قلبمان آوای امید بخشی سو سو می زد اما خارج از درک ما بود

حال از ترس رها شده ایم

اگر چه می دانیم برای ترساندن ما چیزهای بسیاری هست

کوه ها را در می نوردیم بی آنکه بدانیم در توانمان هست یا نیست

ایمان معجزه می کند

امیدی است پاینده

چه کسی می داند معجزه ایمان چه می کند

تو می روی حتی بی آنکه بدانی چگونه

هر گاه ترس بر تو چیره شد

دعا را فراموش نکن

امید مثل پرندگان تابستانی بر سرت به پروازدر می آید

حال اینجایم

با قلبی سرشار که نمی توانم شرح دهم

قلبی سرشار از ایمان و واژه هایی که هرگز تصور نمی کردم

ماریا کری


نوشته شده در جمعه 90/12/5ساعت 7:52 عصر توسط آیسان کیان نظرات ( ) | |

سلام سلامی به خنکی کولر آبی که الان روبرومه اینجا دلتنگ ترین نقطه شهر است

امروز دلتنگ ترین روز دنیاست -جمعه_

خیلی دلم گرفته باز دلتنگی دلتنگی 

خداروشکر مید ترم ها تموم شد چهارشنبه شب ،اولین شب آرامشمون بود آخرین مید ترم هم دادیم اونم امتحان آمار

دیروز با بروبچ دانشکده رفتیم آبشار مارگون جاتون خالی خیلی خوش گذشت

از ساعت هفت ونیم صبح دم دانشکده بودیم منتظر سرویس تا بلاخره ساعت نه آقایون تشریف آوردن

تو سرویس هم که بچه ها ترکوندن از کل و شعر و دست

دوساعت تو راه بودیم تا رسیدیم

خلاصه کل بچه ها ریختن تو آب و آب بازی گروه ما که کارشون عکس گرفتن بود منو یکی دیگه از دوستام که رفتیم بالاترین نقطه  اخی همونجا بود بعد از چند تا عکس گرفتن با ژست های مختلف زی زی لیز خورد (فک کنید از رو آبشار لیز بخوری اونم تو سراشیبی چه شود) خسته کننده خلاصه خوب بود که دوتا از پسر های خودمون اونجا بودن وزی زی رو گرفتن آفرین وای که چه خنده دار شده بود بعد از کلی گشت زدن و آب بازی کردن برا نهار زدیم بیرون از آبشار چون روز تعطیلی بود مردم زده بودن بیرون جا پیدا نشد که اکیپ 40 نفری ما جا بشه

سوار سرویس شدیم تا یه جای خوب پیدا کنیم بعد ربع ساعت یه جای دنج پیدا کردیم

بعد از نهار خوردن بچه ها دور هم جمع شدن تا بازی کنیم یه گروه وسطی بازی کردن یه گروه مشاعره یه گروه اسم بازی

بعد پسرا وسط شدن و ما دخترا توپ پرت میکردیم سمت شون که بعد از چند بار هر دوشون رو کات کردیم (خیلی خوش گذشت)

بعد هم باز سوارشدن و شعر خوندن و دست زدن

یه جا هم ایستادیم بستنی با فالوه نوش جان کردن و غروبی هم برگشتیم امروز هم که تو اتاق تنهام بچه ها رفتن خونه هاشون خیلی دلم تنگ شده خصوصا برا داداشیم.دوستت دارم داداشیدوست داشتن


نوشته شده در جمعه 90/3/13ساعت 2:7 عصر توسط آیسان کیان نظرات ( ) | |

سوئیچ رو برداشتم و ماشین رو روندم توی این هوای بارونی ماشین سواری میچسپه پخش رو روشن کردم خراط ها میخوند

بگین کاری اینبار ازم بر نیومد

بگین کم آوردم یا صبرم سر اومد

بگین باز بیادوبه قلبم بشینه

بگین جای اسمش هنوز نقطه چینه"

بارون بارون بازم بارون .... جاده خیس خیس شده کنارفواره بیمارستان که یه عالمه آب جمع شده 

از شهر زدم بیرون دور دور.... رفتم تو جاده فرعی تا حالا این منطقه رو ندیده بودم یه روستا کوچیک بود که به دل مینشست. اسمش رو شنیده بودم اما تا حالا ندیده بودم

جووناش زده بودن بیرون گروه گروه زیر بارون قدم میزدن خوش بحالشون

خواننده باز میخوند :

...تا وقتی که در وا میشه لحظه دیدن میرسه

هرچی که جاده ست رو زمین به سینه من میرسه

ای که تویی همه کسم بی تو میگیره نفسم

اگه تو رو داشته باشم به هر چی میخوام میرسم

وقتی تو نیستی قلبمو واسه کی تکرار بکنم

گلهای خواب الوده رو واسه کی بیدار بکنم

دست کبوترهای عشق واسه کی دونه به پاشه

مگه تن من میتونه بدون تو زنده باشه

آخ که چقد این اهنگ رو دوست دارم زیــــــــــــــــــــــــــــــــاد

نه من تورو واسه خودم نه از سر هوس میخوام

عمر دوباره منی تو رو واسه نفس میخوام

 

باز بارون بارون ................

خداجونم خیلی دوستتدارم دوست داشتن


نوشته شده در جمعه 89/11/1ساعت 12:36 عصر توسط آیسان کیان نظرات ( ) | |

 

خدا ازمن پرسید: دوست داری بامن مصاحبه کنی؟

پاسخ دادم ؟اگرشما وقت داشته باشید .

خدا لبخندی زد وپاسخ داد:زمان من ابدیت است .چه سوالاتی در ذهن داری که دوست داری بپرسی؟

من سوال کردم:چه چیز در این آدمها بیشتر شما رو متعجب می کند؟

جواب داد:اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند وعجله دارند که زودتر بزرگ بشند

ودوباره آرزوی این رو دارند که روزی بچه شوند.

اینکه سلامتی خود را بخاطر بدست آوردن پول از دست میدهند وسپس پول خود را خرج میکنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند.

اینکه با نگرانی به آینده فکر میکنند وحال خود را فراموش میکنند به گونه ای که نه در حال و نه در آینده زندگی میکنند!!

اینکه به گونه ای زندگی میکنند که گوئی هرگز نمی میرند و به گونه ای می میرند که گوئی هرگز نزیسته اند.

دست خدا،دست مرا در برگرفت ومدتی به سکوت گذشت....

. سپس من سوال کردم : بعنوان پروردگار دوست داری که بندگانت چه درس هایی در زندگی بیاموزند

خدا پاسخ داد: اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزند تنها کاری که میتوانند انجام دهند اینست که اجازه بدهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند

اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند.

اینکه بخشش را با تمرین یاد بگیرند. اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخم ها التیام یابند.

یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین را دارد بلکه کسی است که نیازمند کم ترین هاست.

اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آنرا متفاوت ببینند.

اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را بخشید بلکه باید خود را نیز بخشید.

با افتادگی خطاب به خدا گفتم از وقتی که بمن دادید سپاسگذارم و افزودم چیز دیپری هم هست که دوست دارید آنها بدانند؟

خدا لبخندی زد وگفت :فقط اینکه بدانند من اینجا هستم همیشه...

 

 


نوشته شده در یکشنبه 89/10/26ساعت 3:35 عصر توسط آیسان کیان نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ